ساعت 3شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد.پشت خط مادرش بود.پسر با عصبانیت گفت چرا این وقت شب مرا بیدار کردی؟مادر گفت 25سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بودتا صبح خوابش نبرد. صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته ای یافت.................. اما مادر دیگر در این دنیا نبود.

 

مداد رنگی ها:همه ی مداد رنگی ها مشغول کار بودند به جز مداد سفید.هیچ کس با او کار نمی کرد. همه به او می گفتند تو به هیچ دردی نمی خوری!یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند,مداد سفید تا صبح کار کرد;ماه کشید,مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد.صبح توی جعبه ی مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد!

 

 





تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:داستان,های,خوب,
ارسال توسط پارسا

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد